خاطره بارداری اول - بخش دوم
12 دی ماه 90 صبح از خواب بیدار شدم شوشو هنوز خونه بود و داشت حاضر میشد بره سر کار منم رفتم دستشویی و دیدم که خونریزی کردم انگار زندگیم به آخر رسیده بود کلی شوکه شدم و تمام تنم میلرزید با این حال تصمیم گرفتم به همسر چیزی نگم تا راحت بره سر کارش بعد از اینکه شوشو رفت سریع شماره مطب دکترمو گرفتم که توی تهران بود .. منشی به من گفت خانم دکتر میگن سریع برم سونو بدم و جوابشو تلفنی براش بخونم .وقتی سونو شدم دکتر گفت فقط ساک حاملگی تشکیل شده و بارداریم پوچه و امیدی نیست ..! در این بین به همسر تماس گرفته بودم و اون میدونست که رفتم سونوگرافی اونم کلی ناراحت شد زنگ زدم دکترم و اون گفت 1 هفته استراحت مطلق کن و اگه خود بخود خونریزی قطع شد که چه بهتر یعنی جنین هست و داره رشد میکنه و اگه بدتر شد بزار خود به خود سقط بشه .. توی اون 1 هفته به کسی چیزی نگفتم کسی خبر نداشت چی داره سرم میاد بعد از 1 هفته خونریزیم شدیدتر شده بود ولی چیزی از من دفع نشده بود رفتیم دکتر برام قرص زیر زبونی تجویز کرد برای سقط بعد از مطب اومدیم خونه مامانم ..یادمه درو که باز کرد و من نشستم روی مبل فقط زار میزدم و صدای هق هقم کل خونه پیچیده بود و مامانم گیج شده بود .خلاصه مامانم با ما اومد خونمون طبق دستور شروع کردم به خوردن قرص ها فکر کنم 12 تا بود توی اینترنت خونده بودم با خوردن چند تای اول احساس درد شدیدی به آدم دست میده و کم کم سقط میشه ولی من 12 تا قرص خوردم و کوچکترین دردی حس نکردم فقط خونریزی داشتم و بس .. صبح روز بعد شد زنگ زدم مطب دکترم و بهش گفتم که چی شده شماره یه دکتر دیگه ای رو بهم داد و گفت که با اون دکتر همکلاس بودن و تاییدش میکنه و بهتره که از این به بعد تحت نظر اون باشم ..مامانم خونمون بود ولی خانواده همسر فقط میدونستن که من خونریزی دارم و بهشون نگفته بودم که بارداریم پوچ بوده و اونا هم فقط تلفنی جویای احوال بودن .. عصر 3 شنبه 20 دی راه افتادیم رفتیم مطب دکتر جدید.. یه پیرمرد با حال شوخ طبع و البته پولکی قرار شد فردای اون روز برم بیمارستان کسری و کورتاژ کنم بهم گفت اگه قرار بوده با قرص بیفته تا حالا باید میافتاد و دیگه تنها راه کورتاژه .. اومدیم خونه مامانم از اول با کورتاژ مخالف بود و در اون مدت که برای سقط تلاش میکردم مامان وادارم کرده بود کلی درازو نشست برم و کلی بپر بپر کنم و زعفرون دم کرده و سیاه دونه بخورم که بیفته ولی فقط باعث شده بود خونریزیم زیادتر بشه ..تا اینکه اون روز لعنتی رسید..
4 شنبه 21 دی صبح زود بیمارستان کسری بودیم .. من با چشم گریون رفتم توی اتاقی که قبل از عمل بیمارها رو نگه میدارن .. یادمه ازصبح زود تا ساعت 11 -12 که من عمل بشم 30 نفر زایمان کردن و تنها کورتاژی اون روز من بودم همه خوشحال بودن و برای من اظهار تاسف میکردن . یادمه رفتار پرسنل بیمارستان اصلا با من خوب نبود خیلی جدی و خشک و بداخلاق بودن ..خلاصه از اتاق عمل که بیرون اومدم دیدم خواهرمو مامانم ,یکی از دوستام و البته همسرم بالا سرمه و داره گریه میکنه .. دیگه همه چی برام تموم شده بود حس تهی شدن داشتم احساس میکردم تکه ای از وجودم برداشته شده ..قرار شد اون شب بمونم بیمارستان و فردا صبح مرخص بشم ..صبح روز بعد شوشو با خانوادش تماس گرفته بود و بهشون گفته بود که بیمارستان هستم ...