تحقق یک رویا بعد از کابوسهایم

و خدایی که در این نزدیکیست

سلام و هزاران سلام به شما خواننده های خوب وبلاگم امروز بعد از حدود شاید یکسال به وبلاگم برگشتم تا بنویسم از حس و حال این روزهایم و متعجب و شرمنده شدم از دیدن کامنتهای پر از مهر شما عزیزان و سوالاتی که از من داشتید . دوستان خوبم به همتون قول میدم که به همه سوالات پاسخ بدم . واقعا منو بخشین که مدت طولانی بیخبر بودید از احوالات من . امروز درست بعد ازگذشت  چند سال از اون روزهای بد و سرشار از ناراحتی و غم در حالی دارم مینویسم که اگر چند سال قبل یک پیشگو به من میگفت که چندین سال بعد در کشور زیبای کانادا درحالیکه یک دختر زیبای 2 ساله داری منتظر تولد دومین فرزندت خواهی بود . اینبار خداوند یک پس...
3 خرداد 1397

بنیتا

شنیدن خبر مرگ دختر کوچولوی نازی که همسن و سال طنین منه دلم رو تکه و پاره کرده . این دو روز فقط گریه کردم و به اون طفل معصوم بیگناه که فکر میکنم که تنها توی ماشین بدون غذا بدون آب با حرارت زیاد مونده و جون داده تموم بدنم بی حس میشه . چقدر ترسیده ، چقدر گریه کرده . چقدر با زبون بی زبونی مادر و پدرش رو صدا کرده .. یه چیزی ولی آرومم مینه ..اینکه حتما فرشته ها پیش بنیتا بودن و اون تنها نبوده . اینجا کسی این حرفها رو نمیفهمه این خارجی ها ، این ها که  بچه هاشون در خوشی و آرامش کامل زندگی میکنن ٰ اینا که فقط میخندن و بازی میکنن و شادن اصلا دنیا اومدن برای همین چیزها اگر این اتفاق تلخ و ناگوار رو براشون تعریف کنم حتما شوکه میشن ٰ حتما باور نم...
6 مرداد 1396

سه ماهه شیرین

سلام به همه دوستان عزیز و خواننده های همیشگی وبلاگم امروز بعد از مدتها بالاخره فرصتی پیدا کردم تا بیام و از خودمون بنویسم. سه ماهه که من مادر شدم و هنوز که هنوزه  با وجود کار شبانه روزی نگهداری و تروخشک کردن دخترکم گاهی یادم میره که مادر شدم. یعنی هنوز باورم نشده که مادرهستم اونم مادر زیباترین و لطیفترین معجزه و هدیه خداوند. روزی نیست که خدا رو بابتش شکر نکنم و برای همه مامانهای منتظر دعا نکنم . اگه بخوام از زایمان براتون بگم باید بگم که زایمان سختی داشتم . کیسه آبم چند هفته زودتر پاره شد و نصفه شب به اتفاق همسرم به بیمارستان رفتیم معاینات اولیه انجام شد و بستری شدم . اصلا انقباض نداشتم تااینکه با سرم فشار انقباضاتم شروع شد ...
2 آذر 1395

تولد یک فرشته ..

فرشته زیبای من دنیا اومد بزودی همه چیز رو کامل شرح میدم خدایا شکرت ممنون از همتون دوستای عزیزم که با من بودید پینوشت : عزیزان این روزها اونقدر درگیر دختر کوچولوم هستم که واقعا وقتی برام نمیمونه حصوصا اینکه دست تنها هستم و دخترم کولیک هم داره . ممنون از ابراز لطف تک تکتون بابت تبریکهایی که گفتید. قول میدم در اولین فرصت از خودم بنویسم و همه چیز رو کامل کامل شرح بدم . دوستتون دارم و تک تکتون برام مهم هستید و براتون دعا میکنم.   ...
14 شهريور 1395

ماهی کوچک اندرون من

امروز وارد 32 هفتگی شدی دخترم . بزرگ شدنت مبارکت باشه . این روزها خوشحالم اونقدر خوشحال که گاهی فکر میکنم توی یه رویای عمیق فرو رفتم .  یک مسافرت کوتاه داشتیم به اطراف شهر و بعد از اون درد عجیبی زیر شکم و کشاله های رونهامو فرا گرفت . 29 هفته بودم دوبار به خاطر درد شدید و حس انقباض راهی بیمارستان شدم یکبار ساعت 11 و نیم شب که منو به بلوک زایمان هدایت کردن و همش فکر میکردم که انقباض دارم و به تو عشق مامان میگفتم نه مامی زوده خیلی زود تو باید به موقع دنیا بیای ! با آزمایشهایی که ازم گرفتن مشخص شد همه چی خوبه نه عفونتی هست و نه انقباضی و دکتر با دیدن استرس و نگرانی من و پدر تو رو کامل توی سونو گرافی بهمون نشون داد تا خیالمون راحت بشه ...
10 تير 1395

شب و روزم تو هستی ..

دختر قشنگم ببخش که خیلی وقته چیزی برات ننوشتم به چند دلیل عشق کوچولوی من اول اینکه این ماه اسباب کشی کردیم اومدیم آپارتمان جدیدمون که خیلی بزرگتر از آپارتمان قبلیه و وقتی از اتاق خواب بیرونو نگاه میکنیم منظره خیلی زیبایی داره انگار وسط جنگل هستیم و صبح زود که از خواب پا میشیم همش صدای بلبل و پرنده های مختلف به گوش میرسه که خیلی رویاییه . فکر میکردم برای آپارتمان قبلی خیلی دلم تنگ بشه ولی هنوز چیزی نگذشته عاشق اینجا شدم . دوم اینکه مامان همش فکر میکنه تو ممکنه زودتر دنیا بیای بخاطر همین زودی رفتیم برات کلی وسیله خریدیم . ماشاله اتاق پر شده از وسایل زیبای تو پرنسسم. الان فقط مونده پرده زیبای اتاقت و یسری لوازم بهداشتی مثل شامپو و لوسی...
25 خرداد 1395

باورنکردنی ها

روی تخت تنها دراز کشیده بودم و داشتم به چیزهای مختلف فکر  میکردم .یهو دختر خوشگلم با لگدهاش بهم یادآوری کرد که آهای مامان داری به چی فکر میکنی ؟ چرا اصلا اینهمه فکر میکنی ؟ تنها نیستی ها منم اینجام ..! یه چیزای شیرینی باورش خیلی سخته مثل زمانی که توی سن 28 سالگی عروس شدم و تا مدتها , روزها و حتی سالها باور نمیکردم و یادم میرفت که شوهر کردم ! حالا شده حکایت دخترم . اونقدر انتظار برای لمس این روزها طولانی شده بود که الان گاهی واقعا یادم میره و باورم نمیشه که دارم مادر میشم و اونی که توی دلم گاهی تکون میخوره یا سکسکه میکنه دختر منه که داره بزرگ میشه و خودش رو برای زمینی شدن آماده میکنه . خدا همین نزدیکی هاست , کنار ما ,خیلی کمکمون کر...
30 ارديبهشت 1395

نوشته ای از روی ابرها

سلام به همه خواننده های خوب وبلاگم دلم برای شما و نوشتن تنگ شده بود حسابی چند هفته طاقت فرسا پر از درس و امتحان و کنفرانس رو گذروندم تا بالاخره یک هفته ای میشه که تموم شد . اونم با نمرات خوب . خدا رو شکر اندر احوالات این روزهای من و آقای همسر باید بگم که بالاخره جنسیت نی نی مون رو فهمیدیم و الان کاملا معنی روی ابرها معلق بودن رو میفهمم . تا روز سونوگرافی هر روز لحظه شماری میکریدم و چقدر هم دیر رسید . هر چی تلاش کردم تا دکتر در سونویی که در هفته 18 بارداریم در مطب انجام داد بهم بگه که جنسیت عزیز دلم چیه دکتر گفت که اینجا زودتر از هفته 20 جنسیت رو نمیگن چون احتمال خطا زیاده و من کلی حرصم دراومد که بابا تو که داری میبینی خوب بگو دیگ...
15 ارديبهشت 1395