باورنکردنی ها
روی تخت تنها دراز کشیده بودم و داشتم به چیزهای مختلف فکر میکردم .یهو دختر خوشگلم با لگدهاش بهم یادآوری کرد که آهای مامان داری به چی فکر میکنی ؟ چرا اصلا اینهمه فکر میکنی ؟ تنها نیستی ها منم اینجام ..!
یه چیزای شیرینی باورش خیلی سخته مثل زمانی که توی سن 28 سالگی عروس شدم و تا مدتها , روزها و حتی سالها باور نمیکردم و یادم میرفت که شوهر کردم ! حالا شده حکایت دخترم . اونقدر انتظار برای لمس این روزها طولانی شده بود که الان گاهی واقعا یادم میره و باورم نمیشه که دارم مادر میشم و اونی که توی دلم گاهی تکون میخوره یا سکسکه میکنه دختر منه که داره بزرگ میشه و خودش رو برای زمینی شدن آماده میکنه .
خدا همین نزدیکی هاست , کنار ما ,خیلی کمکمون کرد. دونه دونه وسایلهای نفسم رو با عشق خریداری کردیم و حالا جز خرید لوازم بهداشتیش چیز مهم دیگه ای نیست که نخریده باشیم . از ایران یه بسته از طرف مامان و خواهرم دریافت کردم برای کوچولوی من کادو فرستاده بودن . دخترم اولین هدیه زندگیشو دریافت کرد چقدر هم زیبا و با سلیقه خریداری و بسته بندی شده بود .
هر چی به تاریخ زایمان نزدیک تر میشیم استرس من هم بیشتر میشه . بااینکه تقریبا هرروز کلی فیلم آموزشی میبینم و کتاب میخونم ولی بازم نگرانم . امیدوارم بتونیم تنهایی از پس روزهای اولیه بعد از تولد بربیایم . خدا تنهامون نمیزاره میدونم ...