بنیتا
شنیدن خبر مرگ دختر کوچولوی نازی که همسن و سال طنین منه دلم رو تکه و پاره کرده . این دو روز فقط گریه کردم و به اون طفل معصوم بیگناه که فکر میکنم که تنها توی ماشین بدون غذا بدون آب با حرارت زیاد مونده و جون داده تموم بدنم بی حس میشه . چقدر ترسیده ، چقدر گریه کرده . چقدر با زبون بی زبونی مادر و پدرش رو صدا کرده .. یه چیزی ولی آرومم مینه ..اینکه حتما فرشته ها پیش بنیتا بودن و اون تنها نبوده .
اینجا کسی این حرفها رو نمیفهمه این خارجی ها ، این ها که بچه هاشون در خوشی و آرامش کامل زندگی میکنن ٰ اینا که فقط میخندن و بازی میکنن و شادن اصلا دنیا اومدن برای همین چیزها اگر این اتفاق تلخ و ناگوار رو براشون تعریف کنم حتما شوکه میشن ٰ حتما باور نمیکنن . حتما فکر میکنن دارم دروغ میگم.
اونقدر دلم گرفته بود که فکر کردم بهتره بنویسم و چه جایی بهتر از این دفتر خاطرات که همنشین روزهای پر درده منه . برای من اما اون روزهای تلخ با حظور دخترم که همه زندگیمه گذشته و تموم شده ولی میدونم هنوزم زنهایی با حسرت و بیم و امید میان و نوشته های منو میخونن جاهایی با نوشته های من اشک میریزن و جاهایی به خودشون امید میدن که بارداری بعدی پوچ نخواهد بود.
دخترم 11 ماهه شده و من برای اینکه بعد ها حس تنهایی اذیتش نکنه تصمیم گرفتم یکبار دیگه در ماه آینده شانسمون رو برای داشتن یک فرشته زیبای دیگه امتحان کنم . بارهم آی یو آی میکنم چون نمیخوام ریسک کنم دیگه سنم واقعا به من اجازه نمیده که بخوام آزمون و خطا کنم و طبیعی باردار بشم. ولی دوروزه باشنیدن خبر مرگ بنیتا با خودم فکر میکنم که آیا کار درستیه که با خودخواهی بچه دار بشیم و با این روزگار ناملایم که هر روزش یه اتفاق جدید و یک خبر ناگوار تن و بدن آدمو میلرزونه یه موجود پاک دیگه رو بدنیا بیاریم..! نمیدونم توکل میکنم به خدای مهربون
دلم برای تک تک بچه های ایران میسوزه و برای مادرهاشون که چقدر ترس دارن از همه چی. از حال و آینده بچه هاشون و این ترس بهشون اجازه نمیده که از بودن در کنار عزیزانشون لذت ببرن. دلم میسوزه..
برای مادر و پدر بنیتا و کسایی که دلشون از این درد شکسه آرزوی آرامش و صبر دارم.
به امید روزهای خوب برای مردم و خصوصا کودکان سرزمینم