خاطره بارداری اول - بخش اول
من و شوشو بعد از یه آشنایی خیلی کوتاه به صورت سنتی با هم ازدواج کردیم اوایل فقط همدیگر رو دوست داشتیم و به هم عادت کرده بودیم ولی بعد از گذشت سالها عاشق هم شدیم و در 4 سال اول زندگی خیلی به هم آرامش دادیم و همه چی خوب پیش رفت .. من همیشه دلم میخواست در سومین سال ازدواجمون باردار بشم ولی چون مستاجر بودیم و خونمون خیلی کوچیک بود و مهمتر از همه شوشو همیشه میگفت که زوده و ماهمیشه در سفر بودیم وبقول خودمون داشتیم جوونی میکردیم همیشه این مسئله رو به تعویق میانداختیم این در حالی بود که سن من داشت بیشتر و بیشتر میشد و آغوشم همچنان خالی بود و ما همچنان مستاجر بودیم توی یه خونه نقلی ..تا اینکه با اصرار من و با کمترین مبلغی که در اختیار داشتیم و با کلی وام یه خونه دوخواب خریدیم .. تا 6 ماه اول بعد از خونه خریدنمون ماشین نداشتیم و داشت دیوونم میکرد تا اینکه یه کار پروژه ی طراحی عالی به پست شوشو خورد و ما تونستیم صاحب یه ماشین خوب بشیم و دیگه یواش یواش به زندگی ییکم دورتر از خانواده هامون عادت کردم و از وقتی که صاحب ماشین شدیم کلی از جاهایدیدنی و طبیعتشو و اماکن تفریحیشو میرفتیم و بعضی روزها هم خودم با ماشین میرفتم خرید و خلاصه سوراخ سمبه هاش یواش یواش اومد دستم ..
توی سال چهارم زندگیمون بودیم که اصرار های من برای داشتن بچه شدت گرفت ولی باز از من اصرار بود و از شوشو انکار تا اینکه بالاخره راضیش کردم ولی باز هم ته دلش ناراضی بود دقیقا یادمه اولین اقداممون توی طالقون بود مرداد 90 که با خواهرم و دوستامون رفته بودیم طالقون و شب رو اونجا موندیم و چون فضا به شدت عشقولانه بود ما هم فرصت رو از دست ندادیم و کار خودمونو کردیم فکر میکردم با اولین اقدام مامان میشم ولی خیلی ساده بودم !
یادمه هر ماه با کلی زوق و شوق اقدام میکردم یادم رفت بگم که چون شوشو پسر بزرگ خانوادشون بود و تا حالا نوه نداشتن مامانش کلی اصرار به بچه دار شدن ما داشت و هر سری که همدیگر رو میدیدیم به بهانه های مختلف به من میفهمون که منتظر نوه هستن ..متاسفانه خانواده همسر خییلی سنتی بودن و این پرس وجو ها در مورد بچه فقط محدود به مامانش نبود و در هرفرصتی زن دایی و خاله و عمه و زن عمو ها از من سوال میکردن و این مسئله داشت کلافم میکرد .. هر بار که هر کدوم از فامییل مارو دعوت میکردن با کلی اکراه میرفتم ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم ..
تا اینکه متوجه شدم که جاری کوچیکه که فقط 1 سال از ازدواجشون گذشته بود باردار شده با شنیدن این خبر هم برای جاریم خوشحال شدم و هم برای خودم ناراحت که چرا شوشو این همه سال نزاشت زودتر باردار شم چون دلم میخواست نوه بزرگ خانواده همسر بچه من باشه ناراحت بودم و چرا اقدامهای من از مرداد تا اون موقع که مهر بود بی نتیجه مونده تا اینکه آواخر آذر ماه بی بی چکم مثبت شد و من درپوست خودم نمیگنجیدم . تصمیم گرفتم فقط به خانواده خودمون بگم و به خانواده همسر نگم چون مادر شوشو یه اخلاق بدی که داشت و داره اینطوریه که هر موضوعی رو که بفهمه به کل فامیل میگه ..خلاصه خانواده خودم فهمیدن و یک روز که رفته بودیم خونه مامان شوشو متاسفانه همسر نتونست جلوی خودشو بگیره و بهشون گفت اونا هم کلی خوشحال شدن و شوشو رفت شیرینی خرید و اومد حالا من و جاری با اختلاف 2 ماه هم باردار بودیم .البته خودمم اونقدر زوق داشتم که دلم میخواست همه بفهمن که من نی نی دارم توی دلم .. اون موقع ها با یکی از همسایه هامون که همسن و سال خودم بود کلی دوست شده بودم و اون کمک زیادی به من کرد برای اینکه خودمو به شهرک جدید عادت بدم و کلی از ساعاتمونو با هم میگذروندیم و با هم بیرون میرفتیم حتی آزمایش خون بارداری رو با اون دادم تا اینکه یه روز صبححححح ...