تحقق یک رویا بعد از کابوسهایم

برای مهسای عزیز !

1394/9/4 3:50
نویسنده : باران
1,054 بازدید
اشتراک گذاری

هیچ وقت فکر نمیکردم زیر آسمون زیبای شهرم .. ساعتها دور از وطن ، یک همزبون خواننده حرفهام  باشه با درد و غمی در دل به وسعت درد و غم من ..

با همون رنجها و سختیها و انتظار ها ؛ با همون امیدها و نا امیدشدنها .. با همون راه رفته و به در بسته رسیدن ها .. با همون اشکها و آه ها و حسرت ها ..با همون ...........

دوست ندیده ام ، سالها غمم رو در دل پنهان کردم ، از نزدیکترین آدمهای زندگی ام ، از فرشته زندگی ام ، مادرم ، از خواهر های مهربونم ، از نزدیکترین دوستانم چون طاقت شنیدن دلسوزی هاشون ، نصیحت هاشون و یا گاهی سرزنش هاشون رو نداشتم . اوایل من و بودم و همسرم که از همه جزییات احساستم خبر داشت ، حالا اما فقط خودم هستم چون نمیخوام با نگرانی هام ، با غم ها و غصه هام با اشک ها و آهها و حسرتهام اون رو هم ذره ذره آب کنم . حالا دیگه برای اون هم نقش بازی میکنم ، نقش زنی که دیگه بیخیال بچه شده ، نقش یک زن بی تفاوت و هی بلند تکرار میکنم مگه همه دنیا باید بچه داشته باشن ؟!  تا اون باور کنه که من دیگه خیلی مشتاق نیستم ولی مطمنا تو خوب میدونی که در درونم چه میگذرد ... باید پیش دیگران و دوستانم نقش بازی کنم ، باید بگم من بچه دوست ندارم ، باید به همه بگم میخوام مثل زنهای اینجا دیر بچه دار بشم ..و مثل تو از حرف زدن با ایران طفره برم تا مبادا سوالی کنن که نباید بکنن .. ولی در دل بی صبرانه منتظر پریود بعدی باشم تا دوباره برم مطب و ببینم اینبار برام چی در نظر گرفتن ..!

عزیزم ، من در این سالها صبور تر شدم ..خوددار تر و محکم تر و هرچی بیشتر خداوند ناامیدم کرد من امیدوار تر شدم .. میدونم خداوند یه روزی همین نزدیکی ها دل ماها رو هم شاد میکنه .حکمت این سالها رو نمیتونم درک کنم ولی به شدت معتقدم به بخشندگی خداوند..

مهسای عزیز ،از اینکه اینبار هم نتیجه نگرفتی متاسفم خیلی غصه دار شدم ، فقط میتونم به صبر و آرامش دعوتت کنم و از اینکه با شجاعت همه اون وسایل بچه ای که با عشق دور خودت جمع کرده بودی از خودت دور کردی بهت آفرین میگم .. به حرفت ایمان دارم که گفتی باید رها کنیم .. باید رها کنیم تا خودش بیاد سراغمون . منم ماهها قبل کار تورو کردم. با وجودیکه ایران تقریبا یک سرویس کامل از اسباب بازی و لباس و حوله بچه داشتم ولی ترجیح دادم همه رو ببخشم و هدیه بدم تا کمتر با دیدنشون غصه بخورم چون میدونم بالاخره یه روزی با همسرم دست در دست هم میریم برای خرید سیسمونی برای بچه ای که در وجودمه ..آمین

مهسای عزیز به شدت بهت نیاز دارم ، به حرفهات ، به همدردی با تو و به آغوش و شونه های مهربونت برای اینکه حس کنم خواهرم رو در آغوش گرفتم و یه دل سیر گریه کنم . برای همراه شدن با تو در تمام مراحل درمانت ، برای جشن گرفتن بعد از بارداریمون .. برای خیلی چیزها ...

آهای خواننده های مهربون همتونو دوست دارم . به امید روزی که دیگه نازایی نباشه ، نوشته های اینطوری نباشه و این نوشته خواننده ای نداشته باشه ...

 

پسندها (4)

نظرات (4)

مهسا
5 آذر 94 6:39
تیتر پستت تنمو لرزوند...برای من؟ واقعا برای من نوشتی...؟! ممنونم ازت عزیز دلم. حرفات آروم کننده ست. راست میگی، منم تو این سالها صبورتر شدم. گاهی احساس میکنم این همه درد و رنج لازمم بود، که کامل بشم، پخته بشم، یا شاید، شاید خدا داره آماده ام میکنه، صبور و قوی بشم، بعد فرشته اش رو بسپاره بهم. منم مثل خودت همیشه همینطور خودمو آروم میکنم، همش میگم اصلا بچه چیه، همش دردسره، همه آرامش و جوونی و پول و وقت آدمو میگیره....الان آرومم، شبا راحت میخوابم، استرس ندارم.... ولی باز شب که میرم تو تختم، دستامو به هم قفل میکنم و میگم خدایا، پروردگارا...تو به حرفام گوش نکن، با همه درد و رنجش، با همه استرس و شب بیداری هاش، با همه نگرانیهاش...میخوامش...بچمو ازت میخوام...از خودت میخوام اینبار. دیگه دنبال هیچ کاری نمیرم، دیگه پیش هیچ دکتری نمیرم، اینبار محکم تر از قبل، با ایمان تر از قبل، فقط و فقط از خودت میخوام. ازت ممنونم که برام وقت گذاشتی عزیز دلم. همیشه برات دعا میکنم...برای آرامشت...کار خوبی میکنی که همسرتو آروم میکنی. مردا بر خلاف ظاهرشون خیلی شکننده هستن... ولی بیا از همین لحظه تصمیم بگیریم دوتایی، که دیگه رهاش کنیم. نه این که تو حرف...تو عمل...فقط و فقط از خودش بخوایم و دیگه کار نداشته باشیم که چه زمانی، یا از چه طریقی و.... مطمئنم پاداش اعتمادمون رو به پروردگار میگیریم...مطمئنم شبت به خیر عزیز دلم....
مهسا
6 آذر 94 4:09
نمیدونم چرا پستام اینقد دیر به دیر میاد...
هم وطن
10 آذر 94 20:47
سلام . با توکل بر خدای بزرگ موفق باشید ان ش االله
ستاره
12 آذر 94 19:27
سلام . انشالله بحق ابا عبدالله الحسین