شمارش لحظه ها تا دیدار دوباره ات
دیدن دوباره تو بال و پرهای مادرانه ام را شانه می زند با شوق و چنگ می نوازد با عشق ...
روزها در حال گذرند .هر روز با معجزه درونم حرف میزنم . ساعتها و ساعتها حرف میزنم و نوازشش میکنم . دو بار دیگر به بهانه دردی مبهم در دل به بیمارستان رفتم و تو فرشته کوچکم را دیدم و اینبار بزرگتر بودی . دست و پاهای نازت و حتی چشمان زیبایت را دکتر به من نشان داد . و هر بار با شوقی وصف نشدنی از مطب خارج شدم .گویی روی ابرها معلقم .
از این پس اینجا را با عشق جلو میبرم تا لحظه لحظه روزهای عاشقی یک مادر و پدر به فرشته کوچک را ثبت کنم تا اگر فردا از راه رسید و گرد زمان و مشکلات روی روابطمون نشست، یادمون بیاید روزهایی داشتیم که نفس به نفس هم زندگی کردیم و عشق ورزیدیم .
نزدیک سه ماه گذشت و تو تمامی این روزها درون من با من یک نفس بودی، برزگ شدی و هر بار برای میلیمتر میلیمتر قد کشیدنت چشمانمان خیس شد قلبمان عاشقانه تر گردید و زندگیمان پر فروغ تر...
دیروز اولین آزمایشهای غربالگری رو با شوق فراوان دادم . برای سونوی غربالگری ات وقت گرفتم و بی صبرانه منتظر آن روز هستم . چقدر زمان کند میگذرد و چقدر ما بیتابیم . پدرت امروز به بهانه روز عشاق برایم یک عروسک زیبای پشمالو خرید . با چه شوقی عروسک را ناز میکرد و باتو حرف میزد .کم کم دارم برایش نگران میشوم . عاشق توست .گاهی حسودیم میشود .
روزهای قبل به شدت سرما خورده بودم . همسری که بیشتر وقت دانشگاه بود تا جایی که امکان داشت و وقتش اجازه میداد مرا حمایت کرد . من هم یکی دوروز دانشگاه نرفتم و فقط روی تخت بودم . یکبار به شدت گریه کردم چون کسی نبود که یک کاسه سوپ به دستم بدهد. دوستان ایرانی زیادی ندارم و دوستان خارجی هم بی اطلاع از وضعیتم بودند .به شدت دلم نوازش مادرم را میخواست . دستهایش لابه لای موهایم . سرم برروی پاهایش و شنیدن حرفهای شیرینش و سوپ معجزه گرش ولی مادرم نبود نه او نه هیچ یک از خواهر هایم . و نه حتی دوستی نزدیک که بشود ساعتها با او حرف زد . اینجا آدمها به شدت مشغولند ولی اگر از آنها درخواستی شود دریغ نمیکنند . مشکل همچنان من هستم که همیشه درد ها و سختیهایم را در دل پنهان کرده ام . منتظر ماندم تا نیمه شب شود تا صبح زود در ایران صدای گرم مادرم را بشونم و آسوده سر بر بالش بگذارم . نیمه شب با منزل مادر تماس گرفتم . خواهرم گوشی را برداشت با عجله گپی زد و گفت که نگران نباشم و باید قطع کند چون به اورژانس زنگ زده و منتظر اورژانس است . حال مادرم خوب نبود . دنیا روی سرم خراب شد . حال خودم خراب ، حال مادرم چرا خوب نیست ؟!!! دقایق نمیگذشت نیم ساعت بعد دوباره شماره را گرفتم خواهرم گفت که مادر را به بیمارستان منتقل کردن . گفت مادر مبتلا به مینیر ( اختلال گوش داخلی ) است. سرگیجه شدید و عدم تعادل!
مادرم استراحت مطلق است . درک میکنم که چه زجری میکشد با سرگیجه . من که سر صبح تحمل چند دقیقه سرگیجه صبحگاهی را ندارم چطور او تحمل میکند . هرچند مادرم مظهر استقامت و صبوریست. زندگی مادرم باید داستان شود . برای مادرم و تمام بیماران دعا کردم . چند بار وسوسه شدم به مادرم مژده مادر شدنم را بدهم و خوشحالش کنم ولی ترس امانم نمیدهد . نمیدانم چرا ترس دست بردار نیست .افکار ناخوشایند سلولهایم را قلقلک میدهندو دست و پایم را میبندند .از وقتی چند تا از دوستان مان خبر دار شدند نگرانی ام زیاد تر شده . باید خودم را کنترل کنم . نه ! هیچ چیزبدی قرار نیست اتفاق بیفتد.
به خودم قول داده ام بعد از اطمینان از سونوگرافی غربالگری مژده اومدن فرشته نازمان را به خانواده هایمان که به شدت منتظر هستند بدهیم . تا اون روز باید مثبت و صبور باشم .
عزیزان ، زیاده گویی کردم . دعای خیرم بدرقه همه شما . لطفا شما هم برایم دعا کنید ...