تحقق یک رویا بعد از کابوسهایم

بهارحضور توست ، بودن توست

1395/1/7 19:18
نویسنده : باران
693 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به تمام خواننده های مهربان و با معرفت دل نوشته هایم . سال نو مبارک .امیدوارم سال نو سال تحقق همه رویاهایتان باشد و در این سال فقط بخندید و دنیا به تک تک شما بخنده .

بهار از راه رسیده است و زمین را رخت سبز رنگی پوشانیده است. البته در دیار مادری و نه اینجایی که ما هستیم چرا که سوز سرما و برف رهایمان نمیکند .درختان همچنان خاکستری اند و بی برگ . چند روزی فقط باران بارید و بوی خاک بارون زده و نسیم ملایم و گرده های درختان و گلها که آلرژی بهاره را هر سال برایم به ارمغان میآورد مرا به آنسوی دریاها برد جایی که تمامی عزیزانم در کنار هم رسیدن بهاررا جشن میگیرند و با ارسال فیلم و عکس های دسته جمعی شان یاد میکنند از ما که دیگر کنارشان نیستسم و مرا بیتاب تر میکنند . حال و هوای مرا خودت می دانی که گاه سرخوش و گاه ناخوشم ، گاه پای رفتنم نیست و گاه تا ابد می روم. بشدت دلتنگم اما در این روها زمین بیداراست وامید سرشار .. چه خوش خرامیده ای در تار و پودهای بهم تنیده شده سلول هایم، آرام و بی صدا ! و من اینجا اما در این دنیای پر هیاهو، در غوغا، در تلاش ، در رفت و آمدهای هرروزبه دانشگاه با همراهی صبورانه تو. تو بی صدا جان می گیری ز من و من پر تلاطم جان می دهم برای تو و خیالم برایت آسوده است و می دانم آشیانه امنی داری و در این سوز و سرما جای تو گرم است، پس خوب جان بگیر، قلت بزن، جا خوش کن، جنینی کن و لذت ببرعشق مادر.

این بهاراما ، تو با منی و بهاررا تو معنا داده ای و گلگون تر ساختی از برای مان. بهار وجود توست .

این روزها خانه سه نفره ما، با وجودت مملو ازعطر و رنگ بهار گشته است. وجودت از برای مان سرشار از هیجان زندگی است، پراز انتظار، پراز بیتابی ، پراز راه های نرفته که باید رفت، پراز حرف های ناگفته ای که باید زد و شنید.

سپاس جوانه امیدم که با منی...زندگیت جاری از بهار باد شکوفه زندگی من .

روزغربالگری برای دیدنت سراز پا نمی شناختیم .دیدیم که چگونه برای ادامه این راه در تلاشی . هر قدر دکتر کنجکاوی کرد تا بتواند به جنسیتت پی ببرد اجازه ندادی، انگار فقط می خواستی خودت را تماشا کنیم و فارغ از جنسیتی که داری، تنها به تو بیاندیشیم.

هنگامی که دکتر دستگاه سونوگرافی را محکمتر برروی شکمم فشار میداد تو بیشتر تکان میخوردی و میپریدی انگار معترض بودی از اینکه جایت را تنگ کرده است . رفتار زیبایت مثل پدرت بود ، پدرت هرگز زیر بار زور نمیرود بر عکس من که گاهی تن میدهم به زور! به راستی چقدر هوشمندانه رفتار می کردی و در باورمن می نشست که این فرزند من است که درون من زندگی را از سر گرفته و انگار همه چیز را می داند، می فهمد و نشانمان می دهد همه این دانسته هایش را. انگار داشتی با ما بازی می کردی با تمام شیطنت های دلنشینت. تو انسان بزرگی هستی و من به داشتنت می بالم.

کاش کنار خانواده ام بودم تا بزرگترین معجزه زندگی ام را با آنها جشن بگیرم ، کنار مادرم باشم و لوسم کند و با غذاهای رنگارنگ و دستپخت لذیذش این روزها را برایم زیباتر کند . گاه از خواهرهایم و دیگر مادران در زمان بارداری شنیده بودم بشدت هوس دست پخت خانگی میکنند غیراز دست پخت خودشان ، این روزها با تمام وجود آنرا درک میکنم .

چشمانم به در سفید شد تا کسی در بزند و یک بشقاب غذای خانگی مثل دست پخت خوشمزه مادرم برایم آورده باشد و من آنرا با لذت بخورم بدون آنکه بوی پیاز سرخ شده درخانه پیچیده باشد .گاه با خود میاندیشم همین که سلامت هستم و میتوانم با عشق آشپزی کنم ومهربان همسری دارم که مرا درک میکند و تلاش میکند تا لوبیا پلویی بپزد به خوشمزگی پلوی خواهر بزرگم وعذرخواهی میکند از اینکه نمیتواند غذاهای رنگارنگ گیلکی که مادرم با مهارت تمام میپخت بپزد با تمام تنهاییهایم احساس میکنم چقدر خوشبختم .. با خود عهد کردم بعد از تولد فرزندم هر زمان مادر بارداری را در نزدیکی ام ديدم او را مهمان غذاي خانگي كنم تا بداند در اين جزيره دور افتاده تنها نيست..!

 فرزند دانای من ، بی تاب انتخاب نام برایت هستیم و به راستی که نمی شود به سادگی گذشت از آن. امید دارم بتوانیم نامی را برگزینیم که به چشمانت بیاید و به عمق پاکی ات بنشیند و تو خشنود و خرسند ازآن نام باشی. نامت شروعی تازه است از برای تو، برای آنکه با نام خودت خوانده شوی، شروعی برای داشتن هویت، برای ساختن فردیتت، برای آنکه تو خودت باشی برای خود...

دلبندم، عزیزترینم،جان مادر، نامدار بمانی تا ابد...

فرشته زیبای من  برای لمس انگشت های کوچک کودکانه ات به انتظار نشسته ام برای آنکه زل بزنم به پاکی نگاه توو به عمق چشم های نافذت ، بمان برای مادرت...

پسندها (6)

نظرات (9)

مارال
8 فروردین 95 13:11
چقدر قشنگ می نویسی . خداوند به شما استعداد خاصی در به تحریر آوردن حرفهای دلت عطا کرده قدرش رو بدون . راستی به خانواده تون اعلام کردید بالاخره یا نه هنوزممنون که نوشتید
باران
پاسخ
عزيزم شما لطف داري , به خانواده ها اعلام كرديم بعد از چند ماه
biiitaaa
8 فروردین 95 16:04
در شکفتن جشن نوروز براتون سلامتي و بهروزي، طراوت و شادکامي، عزت و کاميابي را آرزومندم.خيلي خوشحال ميشم عزيزم به منم سر بزنين
.•♥خواهری بلور♥•.
8 فروردین 95 23:03
به سلامتی
سحر
9 فروردین 95 19:44
سلام عززززیزم امیدوارم همیشه خوب و خوش باشی و از اون حس قشنگت واسمون بنویسی واسه منم خییییییلی دعا کن.منم دلم میخواد مامان بشم
هلین
12 فروردین 95 2:10
سلام مادر نمونه،روز مادر رو بهت و به همه مادرا و همه زنهای دنیا تبریک میگم. کاش از اوضاع خودت به زبان عامیانه بیشتر میگفتی،اینکه چند هفته ته،چه احساسی داری و خلاصه... منم 6 ماه و رد کردم رفتم تو هفت.منم مثه تو تنهام ولی خدارو شکر فقط 3 ماه مونده به آخر تنهایی من!!! اسم دختر نازم هم گذاشتم ویانا. همیشه دعا میکنم خدا به همه چشم انتظارا سهمشونو بده،از دوران حاملگیت بیشتر بنویس.منتظر مطالب بعدیت هستیم.
باران
پاسخ
چشم مينويسم الهي كه چند ماه باقيمانده هم عالي بگذره
سایه
22 فروردین 95 8:33
خیلی خوشحالم براتون اما این کابوس دست از سر من برنمیداره برای بار سوم حامله ام و اینم پوچه و باید سقط شه.شنبه اینده سونوی تکمیلی رو میرم و بعدش...
باران
پاسخ
سايه جان پيشنهاد ميكنم كه راهی كه ما رفتيم رو بري . آي يو آي كن ايشاله اينبار نتيجه مثبت باشه
تارا
23 فروردین 95 11:36
خداروشکر ک خبر سلامتی خودت و نی نی عسلت رو میشنوم همه ماهایی ک تجربه سقط رو داشتیم تنهاییم عزیزم چون کسی حالمون رو درک نمیکنه. منم که پیش مادر و خواهرامم تنهام از دلسوزیاشون حالم بد میشه. این که دور باشی خودش مزیته ولی خوب غربت هم سخته. دیدن وبلاگ شما و بقیه عزیزانی ک مثل من و شما هستن بهم قوت قلب میده. با ارزوی اینکه همه چشم انتظارا دامنشون سبز شه
باران
پاسخ
الهی آمین عزیز دلم
سحر
13 اردیبهشت 95 10:52
منم دو بار سقط داشتم بعد کلی وقت نازایی و الان دکتر بازم کلی آزمایش نوشته. ولی شما با نوشته هاتون امید رو در دل منزنده کردین. از ته دلم و همیشه دعا می کنم که بچه شما به سلامتی به دنیا بیاد و همیشه شاد باشین. لطفاٌ برای منم دعا کنید که از اسپرم و تخمک خودمون صاحب بچه سالم بشم. مرسی
باران
پاسخ
الهی ٱمین .امیدتونو از دست ندید ..
مارال
13 اردیبهشت 95 13:16
سلام مامان خانوم خوبید ایشالا؟ چه خبر؟ بازم بنویسید دیگه . فکر کنم امتحانات تون تموم شده باشه
باران
پاسخ
مارال جان همیشه دیدن نظر تو به من میفهمونه که خیلی وقته ننوشتم و وقت نوشتنه . مرسی که نوشته هامو میخونی