تحقق یک رویا بعد از کابوسهایم

خاطره بارداری دوم - بخش اول

1392/10/6 15:20
نویسنده : باران
1,810 بازدید
اشتراک گذاری

دوستای نی نی سایتی همشون داشتن یکی یکی مامان میشدن و یکی از دوستای شهرک هم باردار شده بود ولی اون یکی همچنان مثل من منتظر بود ..ماه بعد سر خود شروع کردم به خوردن لتروزول اینبار شبی 2 تا ، تا اینکه اوایل اسفند ماه 91 حدودا 5 سال بعد از ازدواجمون بود که حس کردم حالت پریودی دارم مثل کمر درد و دل درد و اشتهام و خوابم  زیاد شده بود و همش کسل بودم خلاصه بار دیگه بعد از ماهها انتظار بی بی چکم مثبت شده بود و من خوشحال و خدان از اینکه در سال جدید کنار سفره هفت سین ما 3 نفری به استقبال بهار میریم و روزهای خوبی در انتظارمونونه غافل از اینکه بدترین روزها منتظر ما بودن ..تصمیم گرفتم به کسی هیچی نگم نه خانواده خودم میدونستن باردارم نه همسرم فقط دوستای نی نی سایتی میدونستن و برام خوشحالی کرده بودن ..همین

شوهرم که دفعه قبل از اینکه بچه ای در کار نبوده راضی بود اینبار از اینکه باردار شدم کلی خوشحال بود چون به این نتیجه رسیده بود که دیگه داره دیر میشه..هر روز با کلی خوراکی های مختلف میومد خونه و کلی هوامو داشت و لوسم می کرد و توی اون مدت کم 4-5 کیلو چاق شده بودم منم کاملا مراقب بودم که این بار اتفاقی برای بچم نیفته راستی یادم رفت بگم که به محض اینکه فهمیدم باردارم تحت نظر دکتر معینی قرار گرفتم شانس اوردم از 2 ماه قبل وقت گرفته بودم ازش و اونم بمحض بارداری برام آسپرین و فولیک اسید 5 میلی گرم و شیاف پروژسترون تجویز کرد خوشحال بودم با شیاف جای نی نی سفت میشه و اگه بارداریم پوچ نباشه نی نی محکم چسبیده به دلم ..دکتر برای 9 فروردین بهم وقت داده بود برای شنیدن ضربان قبل تا اینکه شب عید برای اینکه ما توی عید میخواستیم بریم مسافرت میخواستم از دکتر بپرسم ببینم خطر نداره و من ایا میتونم برم سفر یا نه بهم وقت داد توی 8 هفته بودم با همسر رفتیم مطب روی تخت دراز کشیدم هم حس شادی داشتم هم یه ترس و نگرانی ته دلم بود اما نگاه همسرمو هرگز فراموش نمیکنم چشمهاش از ته دل میخندید و من نگران از اینکه اگه این بار هم پوچ باشه چه جوابی در برابر چشمهای منتظر و امیدوار همسرم دارم که بدم .. دکتراز روی شکم سونو کرد گفت یه ساک حاملگی خوشگل تشکیل شده ولی جنینی در کار نیست ..گفت واژینال سونو میکنم تا مطمئن بشم توی اون چند دقیقه که برای سونو واژینال حاضر میشدم از خدا یه معجزه خواستم و اسم تمام ائمه رو به زبون اوردم ..دکتر سونو کرد باز خالی بود ..خالی بود.. خالی بود ..اینبار من دیگه خودم نبودم دکتر باز هم اب پاکی رو ریخت روی دستمون گفت توی 1 هفته اینده باید ازمایش بتای تیتر بدم و اگه به احتمال 2 درصد  ظرف 24 ساعت 2 برابر شده بود که هیچی وگرنه بازهم سقط ..! دکتر که حال منو دید به همسرم گفت حتما توی عید برید مسافرت تا خانومت از این حالت روحی دربیاد ..

اومدیم توی ماشین نشتسیم دیوونه شده بودم زار میزدممممممم با صدای بلند و همسرم هم با من و بخاطر من گریه میکرد ..یادمه تمام مسیر برگشت توی ماشین به شکمم میکوبیدم و گریه میکردم و فریاد میزدم ..من اینبار بیشتر از قبل بچمو میخواستم اما باز هم تهی بودم ..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان هلیا
6 دی 92 15:31
سلام انشالله به زودی نی نی نازت را بغل می گیری منم خاطرات بارداریم رو می نوشتم الان که بچه ام 5 ماهشه اونا رو مرور می کنم خیلی برام لذت بخشه همهاشو بنویس خیلی جالب انگیز میشه برات بعدن