تحقق یک رویا بعد از کابوسهایم

در انتظار دیدنت

نفس مامان سلام عزیزم خوبی خوشگلم؟ مامانی حسابی بیتابم فقط 4 روز دیگه مونده برای دیدنت خیلی بیتاب و دلواپسم این روزا همش غروبها دل درد و کمر درد دارم خدا کنه که باشی و همه چیز به خوبی پیش بره خدا کنه همه چی طبیعی باشه عشقمممممم شب قبل ویزیت من و بابا با هم میریم عروسی  علی و مهسا و سه تایی کلی خوش میگذرونیم 4 شنبه میام و از احساسم مینویسم .. امیدوارم همش شادی باشه .. خدایا شکرت          
1 شهريور 1393

هفته ششم

نفس مامان سلام عشق کوچولوی مامان خوبی عزیز دلم؟ دقیقا 3 هفته است که متوجه شدم تو رو دارم و خدا لطف کرده و من باردارم روز 22 مرداد وقت دکتر داشتم برای دیدن ساک بارداری و ته دلم خدا خدا میکردم که دکتر تو رو هم به ما نشون بده با اینکه میدونستم خیلی زوده و تو خیلی کوچولویی و مشخص نمیشی .. ساک باردار در هفته پنجم 9 مبلب متر بود .. عزیزم مامان همچنان داره داروها رو مصرف میکنه و آمپول ضد انعقاد خون رو به خودش تزریق میکنه تا مبادا تو نتونی از خون مامان تغذیه کنی و بازخدای نکرده تورو از دست بدیم.. عشقم هفته آینده 5 شهریور دکتر بهمون وقت داده اون موقع میتونم قلب کوچولوتو ببینم خیلی خیلی بیتاب هستم و روزهای کشدار تابستون برام طولانی تر ...
28 مرداد 1393

با بی بی چک مثبت اومدم هوراااااا

بارداری سوم – بخش اول بعد از مصاحبه همه چی تغییر کرد نوع زندگیمون و خیلی چیزهای دیگه من و همسری که فکر میکردیم تا آخر تابستون راهی میشیم و ویزا دستمونه شروع کردیم به مقدمه چینی و من هم شروع کردم به فروش یکسری از لوازم خونه و خورده ریزها و برای اینکه پولش خرچ نشه برای خودم یه زنجیر و پلاک خوشگل خریدم .. همون روزای برگشت از دوبی خبر رفتنمونو به مامان همسر هم دادیم و حالا بعد از گذشت چند ماه هی باید به دوست و آشنا و امیل جواب بدیم که چرا تا حالا هنوز ایرانیم و نرفتیم .. من و شوشو تصمیم گرفتیم که راه خودمونو بریم و برای بچه دار شدن منتظر نشیم اینه که بعد از برگشتن هر ماه اقدام داشتیم و دو ماه قبل با اینکه کلی داروهای قوی مصرف کرده بو...
13 مرداد 1393

بازم نشد

بهار 93 رو من و همسری  هرگز از یاد نمیبریم من و همسر در حالی که از ماهها و سالها قبل خودمون رو برای اون لحظه سرنوشت ساز آماده کرده بودیم در ساعت 12 : 50 دقیقه وارد اتاق مصاحبه در سفارت کانادا شدیم و با افتخار قبول شدیم و رسما دیگ خودمونو کانادایی میدونیم یک سفر یک هفته ای در امارت متحده عربی بودیم همه چی خیلی خوب بود کلی بهمون خوش گذشت و جزء بهترین روزهای عمرمون بود . من از 2 ماه قبل به خاطر اینکه قرار بود بریم مسافرت و استرس مصاحبه و سرچهایی که داشتم تصمیم گرفتم باز باردار شدن رو به تاخیر بندازم اون ماه رو قرص جلوگیری خوردم بعد از مصاحبه و بازگشت به ایران رفتم پیش دکتر معینی شرایطمونو گفتم که انشاله تا آخر تابستون راهی کانادا میشیم و م...
23 خرداد 1393

خاطره بارداری اول - بخش دوم

12 دی ماه 90 صبح از خواب بیدار شدم شوشو هنوز خونه بود و داشت حاضر میشد بره سر کار منم رفتم دستشویی و دیدم که خونریزی کردم انگار زندگیم به آخر رسیده بود کلی شوکه شدم و تمام تنم میلرزید با این حال تصمیم گرفتم به همسر چیزی نگم تا راحت بره سر کارش بعد از اینکه شوشو رفت سریع شماره مطب دکترمو گرفتم که توی تهران بود .. منشی به من گفت خانم دکتر میگن سریع برم سونو بدم و جوابشو تلفنی براش بخونم .وقتی سونو شدم دکتر گفت فقط ساک حاملگی تشکیل شده و بارداریم پوچه و امیدی نیست ..! در این بین به همسر تماس گرفته بودم و اون میدونست که رفتم سونوگرافی اونم کلی ناراحت شد زنگ زدم دکترم و اون گفت 1 هفته استراحت مطلق کن و اگه خود بخود خونریزی قطع شد که چه بهتر یعنی ...
1 خرداد 1393

رفتیم کویر

دختر گلم ، پسر نازنینم خوبین ؟ مامان و بابا تعطیلات خوبی رو گذروندن ..بالاخره رفتیم کویر جایی که مدتها برنامه رفتنشو داشتیم و جور نمیشد بالاخره در بهترین شرایط رفتیم و برگشتیم و بازم با آدمای جدیدی آشنا شدیم .. ما پر انرژی برگشتیم که به امید خدا این ماه هم تلاش کنیم برای داشتنتون یعنی میشه خدا این ماه ناامیدمون نکنه ؟ خیلی کم صبر و بی تابم ..
29 دی 1392

این روزهایم

این ماه خیلی امید داشتم البته اینم بگم که اصلا و ابدا علائم بارداری نداشتم با داروهایی که استفاده کردم امیدوار بودم که شاید اتفاقی بیفته روز 25 پری بی بی چک گزاشتم و منفی بود ، فکر کردم با قرص دوفاستون که خوردم حتما اگه قرار باشه پریود هم بشم پریودم میفته عقب ..در عین ناباوری روز 26 پری دیدم لک بینی دارم .فهمیدم که این ماه هم مامان نشدم. ولی برام خیلی عجیب بود 3-4 روز فقط لک بینی ترسیدم گفتم نکنه باردار شدم ولی لک بینی دارم و دارم زمان رو از دست میدم و باید زودتر سلکسان بزنم باز بی بی چک گزاشتم منفی بود چند روزکه گذشت خونریزیم شدید شد خیلی زیاد .آخه باید اون همه ضخامت دیواره رحمم که با قرص ضخیم شده بود از بین بره ..حالا دیگه آخراشه .. ای...
25 دی 1392

یه روز برفی خوب

دیروز با دوستامون حدود 70-80 نفری رفتیم کوه نمیدونستم که هوا برفیه و کل مسیر پوشیده از برفه، تجربه خیلی خوبی بود صبح ساعت 6:30 با بچه ها میدون قدس قرار داشتیم . بعد از رسیدن حدود 3 ساعتی کوه پیمایی داشتیم و بعد رسیدیم به یه دکه کوچیک و زیر اندازها رو پهن کردیم و شروع به خوردن صبحانه که نیمرو بود کردیم کلی برف بازی کردیم .خیلی خوش گذشت کلی هم با دوستا توی برف عکس انداختیم که خیلی خیلی خوشگل شده وکلی  گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم برگشتنی عکسارو  سریع گزاشتمشون توی فی س بوک موقع برگشت حس کردم زیر دلم یکم تیر میکشه حالا یا از زیاد خوردن بود یا نمیدونم این ماه باید منتظرچیزی  باشم یا نه هی به شوشو گفتم اگه نی نی اومده باشه  تو...
14 دی 1392

خاطره بارداری دوم- بخش دوم

رسیدیم خونه فردا قرار بود عید بشه و من مثل کسی که سالهاست که مرده یک مرده متحرک بودم با خودم حرف میزدم و گریه میکردم و زمین و زمان رو نفرین میکردم خصوصا اینکه دکتر بهمون گفت باید بعد از سقط اول ازمایش ژنتیک  میدادی و من از تمام دکترای دنیا بیزار شده بودم چرا به من ازمایش ندادن چرا ؟ چرا خواستن تا 1 بار دیگه درد بکشم .توی روزای عید فهمیدم خالم فوت کرده و باید بریم شهرستان ..خانوادم که از بارداری من بی اطلاع بودن همش بهم میگفتن چرا اینهمه چاق و پف کرده شدم و من توی دلم میگفتم هر کسی که باردار میشه چاق میشه نه لاغر !! تا اینکه از شدت درد و رنج مجبور شدم ماجرا رو به یکی از خواهرام بگم اونم خیلی ناراحت شد.. برگشتیم خونه آزمایش بتا خوب نبو...
6 دی 1392