تحقق یک رویا بعد از کابوسهایم

باورم نمیشه - بارداری چهارم باز هم پوچ !!!

20 دی به طرف تهران حرکت کردم و تهران که رسیدم ایستگاه مترو شریف همسر رو هم سوار کردم و به اتفاق به سمت مطب دکتر در نیاوران رفتیم .. توی مطب به خانمهای باردار اهمیت میدن و زودتر از بقیه بیمار به داحل فرستاده میشه ..البته برای من که ماه قبل که باردار نبودم و کلی معطل شدم اون موقع اصلا خوب نبود ..روی صندلی نشسته بودم و منتظر بودم که برم داخل تلوزیون مطب داشت صحنه ای از آشپزی نشون میداد یهو حس کردم با دیدن غذا حالم بد شد یاد ماه قبل افتادم یه خانوم باردار 2 ماهه با شوهرش اومده بود تا صدای قلب جنین رو بشنوه و یهو به منشی گفت میشه کانال رو عوض کنین آخه داره پیاز نشون میده و من اون موقع توی دلم گفتم واه واه چقدر مردم بی جنبه ان هنوز صدای قلب جنی...
30 دی 1393

بی صبرانه منتظرم

امروز یک روز آفتابیه زمستونیه دیروز برای اولین بار در این زمستون برف دیدیم و من خیلی هیجان زده شدم .. امروز روز تولد حضرت محمد هم هست و من دارم به فردا فکر مبکنم که آیا این بار که وقت دکتر و سونو دارم خداوند بهم عیدی میده یا نه .. همسر داره غذا درست میکنه همون ماکارونی های معروفش که الحق خیلی خیلی خوشمزه و دلپذیره و من بی صبرانه منتظرم تا درست بشه تا با ترشی هفت بیجاری که درست کردم نوش جان کنم . این روزها حسابی فکرم مشغول بود و صبر و تحملم رو از دست داده بودم دائم روی علائمی که داشتم حساس شدم و به این فکر میکردم که آیا حالاتم این بار با دفعات قبل تفاوتی داشته یا نه .. آمچول کلگزان رو هر روز روی شکم میزنم این بار بر خلاف قبل اصلا کبو...
19 دی 1393

بتا 505

صبح رفتم آزمایش دادم روز 30 پریود جوابش 505 بود این یعنی یه بارداری دیگه ! به دکتر زنگ زدم گفت همسرت بیاد دفترچه بیاره برات داروهاتو بنویسم ..همسر گفت من نمیرم تهران اون سر دنیا !!!!!! بهم گفت عاقبت این یکی هم مثل قبلیهاست دیگه چه اهمیتی داره دارو مصرف کنی یا نه بعد هم رفت خوابید ..منم به خودم گفتم بی خیال راست میگه قرار نیست ما هی پول دکتر و دارو و آزمایش بدیم و آخرش هم پوچ بشه ..تصمیمو گرفتم که این سری هیچ دارویی برای بارداریم استفاده نکنم نه آمپول نه قرص و نه هیچی .. از خواب که بلند شد اومد عذر خواهی کرد گفت هرچی تو بگی منم بهش گفتم نمیخوام بری و برام دارو بگیری ..زنگ زدم دکتر بهش گفتم آیا واقعا لازمه که من بازم دارو مصرف کنم آخه سر...
3 دی 1393

فقط خدا میدونه چی میشه

روز 29 پریود هستم روز 26 پریود لک بینی داشتم منتظر پریود بودم رفتم پیش دکتر رزاقی ساعتها توی مطب منتظر شدم وهی مریض میرفت توی مطب و میومد بیرون اما نوبت من نمیشد چون من باردار نبودم و نباید زود میرفتم داخل ساعت 2 مطب بودم و ساعت 6 بالاخره رفتم داخل دکتر فقط آزمایشهامو نگاه کرد و گفت برم و بین 8تا 10 پریود دوباره مراجعه کنم برای دیدن سپتوم شاید اون علت بارداری پوچ بوده باشه که بعید میدونم !!!! آزمایشامو نگاه کرد گفت همه چی نرماله بعد از اونجا باید میرفتیم رسالت مطب دکتر جنتی ارولوژیست ..همسر اومد تجریش دنبالم اونقدر ترافیک بود که نگو ساعت 6 پیش دکتر جنتی وقت داشتیم که ساعت 8 تازه رسیدیم دم در مطب ولی دکتر رفته بود .. کلی حرص خوردم و غر...
2 دی 1393

آزمایش ها

چند وقته زدم تو کار رژیم گرفتن چون یهو خیلی چاق شدم ..البته به قول همسری میگه تو با کلی زحمت وزنتو کم میکنی بعد دوباره باردار میشی و وزنت بالا میره یه جورایی دلش برام میسوزه. رژیم کانادایی رو یک هفته گرفتم با کلی ناخونک زدن و 2-3 کیلو کم کردم ولی اونقدر که همسری جلوی من چیزای خوشمزه میخورد دق کردم توی اون یک هفته حالا هم رو آوردم به رژیم کالری شماری هنوز هیچی نشده 1 کیلو کم شدم خیلی خوشحالم .. امروز رفتم یدونه ترازوی دیجیتال آشپزخونه سبک خریدم که بتونم با خودمون ببریم کانادا چون بار سنگین نمیشه برد ..دیگه همه چی رو راحت میشه وزن کرد .. پا شدم رفتم مرکز شهر ترازو رو با کلی وسواس خریدم 85 تومن بعد اومدم خونه دیدم عین همون ترازو رو توی می شا...
23 آذر 1393

از این دکتر به اون دکتر

نزدیک 60 روز از کورتاژم میگذره اول هفته راه افتادم برم آزمایش های تکمیلی که دکتر رزاقی برام نوشته بود رو انجام بدم تصمیم گرفتم ماشین نبرم چون شب قبل خونه ثمین اینا دعوت بودیم و خیلی خسته بودم و شب رو تا صبح بیدار بودم و فکر میکردم به اتفاقایی که خونه ثمین افتاد برای همین خواب آبالو خواب آبالو با مترو رفتم تهران آزمایشگاه بهار ولی بهم گفتن باید برای آزمایش ناشتا میومدی و من دست از پا دراز تر برگشتم خونه حوصله حای دیگه رو نداشتم مامان اینا هم که جمعه خونه مون بودن و از حالشون باخبر بودم اینه که برگشتم خونه .. هفته قبل بعد از دوماه نوبت دکتر داشتم پیش دکتر افلاطونیان با همسر رفتیم بیمارستان لاله کلی معطل شدیم ولی از نظم و سیستم پذیرش بیمار بیما...
4 آذر 1393

آخرین خاطره سقط سوم

یه روز خوب تعطیله که من و همسرم خونه ایم .. همه چی خوبه و من خیلی خیلی خوبم و حس خوبی دارم .. اون کابوس لعنتی تموم شده و دارم زندگیمو میکنم ..آرومم و دیگه نمیخوام به چیزی فکر کنم .. درست 13 روز پیش بود که از شدت ناراحتی و استرس و نگرانی نمیدونستم چی کار کنم و زندگی پر بود از ناامیدی و گریه .. از صبح توی رختخواب که از خواب پا میشدم فقط به این فکر میکردم که خدایا چی میشه ..بهم بچه ندادی و حالا هم که سقط کردم نمیزاری راحت باشم و اون یه تیکه بقایای بارداری که مونده توی رحمم داره دیوونم میکنه .. وای خدا چ سختی هایی که نکشیدم تا اون تیکه 4 سانتی بیاد بیرون ..شنبه شب 5 مهر با کلی غصه و ناامیدی از اینکه کلی تلاش کردم تا اون تیکه لعنتی بیاد بیر...
21 مهر 1393